زندگی با طعم لادن



دبیرستانی بودم، یه همکلاسی داشتم با خدا قهر بود. میگفت: <<شبی که پدرم از دنیا رفت تا صبح بیشتر از صد و بیست بار آیت الکرسی خوندم. شنیده بودم با دوازده بار خوندنش خدا هر حاجتی رو برآورده میکنه. صبح ولی پدرم هنوز مرده بود. >>
 با اینکه سعی میکردم غمش رو درک کنم، پیش خودم میگفتم: عجب دخترک احمقی! خب اون آدم مرده بوده. خدا چرا باید زنده ش میکرد؟ خدا چرا باید خودش رو به یه دختر بچه اثبات کنه؟
حدود بیست و شش سالگی اتفاقی برام افتاد که می تونست بهترین اتفاق زندگیم باشه. اتفاقی که یه عمر بهش بنازم و برای همیشه به کار درستی خدا ایمان بیارم. می تونست همون پاداشی باشه که در برابر صبر و تلاش هام گرفته باشم. ولی خب!  خدا این بارم دلیلی ندید که خودش رو به یه دخترک احمق ثابت کنه.

بارها از زبان داستان‌نویس‌های کارگاه نقد داستان شنیده‌م این قصه رو سال‌ها پیش، مثلا ده سال پیش نوشتم. الان تصمیم گرفتم به اشتراک بذارم یا برای شما بخونم.» این وقت‌ها به قصه‌هایی فکر می‌کنم که سال‌ها به انتظار خونده و شنیده شدن نشسته‌ن. قصه‌هایی که گرچه خالی از ایراد نیستن ولی به اندازه‌ای خوب هستن که استحقاق خونده و شنیده شدن داشته باشن. از نظر من جهان‌هایی با روابط علی و معلولی ضعیف‌، شخصیت‌های شکل‌نگرفته و کمتر باورپذیر، آغازهای طولانی و کسل‌کننده، اوج و فرودهای کم یا حتی اغراق‌آمیز و پایان‌های ساختگی هم به پاس خلق شدنشون در ذهن خلاق و باتجربه‌ی قصه‌پرداز باید شانس زنده موندن داشته باشن. به قصه‌های کودکیم فکر می‌کنم. قصه‌هایی که از زبان خاله‌ی شیرین‌زبان مادرم شنیدم. همون قصه‌هایی که هر روزی که می‌گذره بیش‌تر درون باتلاق فراموشی پیرزن فرو می‌رن. برای من که مگوترین حرف‌ها، عاشقانه‌ترین روایت‎‌ها و اولین تجربه‌های خیال‌پردازیم رو همراه با خنده‌های نخودی زیر پتو و لحاف‌های سنگین قدیمی توی دل همین قصه‌ها از سرگذروندم از بین رفتن قصه‌ها غم بزرگیه.

ظاهرا سرنوشت قصه‌ها هم دست کمی از سرنوشت خالق‎‌هاشون نداره و این غم‌انگیزه.


بر و بچه‌های خلاق و باحال بلاگردون، بازم یه چالش جدید راه انداختن که هر چند از چالش‌های پیشین دشوارتره و نیاز به کندوکاو عمیقی توی وجودمون داره ولی هیچ جوره نمیشه از دستش داد. پس تا دیر نشده یه سر به وبلاگشون بزنید و خیلی دقیق پست "م مثل مادر، پ مثل پدر" رو بخونید. بعد دست به کار بشید و برامون از حس و حال خودتون بنویسید. فقط قبلش یه نگاهی هم به ادامه‌ی این پست بندازید.

 

 

عزیز مامان سلام
احتمالا این اولین نامه‌ای نباشه که تو از من می‌خونی؛ چون همیشه دوست دارم حرف دلم رو بین واژه‌ها و خط خطی‌های روی کاغذ به بقیه بگم. حتی همون پیشی و جوجه‌های گوشه‌ی دفتر نقاشیت یه عالمه حرف توی دل خودشون دارن و می‌دونم تو اون قدر باهوش و بااحساس هستی که بین اون منحنی‌های نامرتب و کج و کوله‌ی رنگی، صدای دل مامانت رو بشنوی.

بذار برات یه خاطره تعریف کنم. یه روزی که تو هنوز توی این دنیای شلوغ پلوغ و اسرارآمیز قدم نذاشته بودی و من تلاش می‌کردم، اطمینانم به رسیدن روزهای خوش با تو بودن رو حفظ کنم، دوستان وبلاگ‌نویسم من رو دعوت کردن از حس و حال مادر بودن بنویسم. حس و حالی که احتمالا حتی تجربه‌شده‌ش هم قابل توصیف نباشه چه برسه به تصورش! وبلاگ و وبلاگ‌نویس که می‌دونی چیه؟ آره بابا! وقتی کوچک‌تر بودی خیلی وقت‌ها روی پاهای من نشستی و بی‌اینکه بلد باشی حروف رو از هم تشخیص بدی زل می‌زدی به صفحه‌ی گوشی و کامپیوتر تا ببینی توی اون صفحه‌‌‌ای که مامانی مدام بهش خیره میشه، گاهی ذوق‌زده‌ش می‌کنه و گاهی غمگین، دقیقا چیه و چه جادویی توی خودش داره!

ولی می‌دونی اون روزی که می‌خواستم برای چالش " م مثل مادر، پ مثل پدر" بنویسم دلم هُری ریخت. تنم یخ کرد و دستام به لرزش افتاد. اصلا نمی‌دونستم اون حسی که قراره ازش بنویسم چیه و کجای وجودم قایم شده. باید تمام گوشه موشه‌های قلبم رو می‌جستم تا این حس عمیق و مرموز رو از لابلای هزار تا حس عجیب دیگه بیرون بکشم. حس امید، عشق، مهربانی، حس ترس، ناامیدی، عذاب وجدان، خودخواهی، میل به بقا، میل به پروردن یه موجود کوچولو از جنس خودم، حس تصاحب و مالکیت یه موجود دیگه، حس استمرار وجودم توی وجود دیگری و یک عالمه احساسات آشنا و ناآشنای دیگه.

وقتی مامانت داره حرف جدی می‌زنه خمیازه نکش. لبخند شرورم نزن. تعجب هم نکن. مامان‌ها همه چیز رو می‌دونن.

نه! شوخی کردم دلبندم. نه مامان‌ها، نه باباها، نه معلم‌ها، نه فیلسوف‌ها و دانشمند‌ها نه هیچکس دیگه‌ای توی این دنیا همه چیز رو نمی‌دونه. تو هم نمی‌دونی و احتمالا هیچ وقت هم ندونی. گرچه من تمام تلاشم رو به کار گرفته و می‌گیرم تا تو رو اهل فکر و هوشیار و مسئولیت‌پذیر تربیت کنم اما توی این دنیا همیشه یک عالمه ناشناخته هست و تو یک عالمه فرصت یادگیری و تجربه و زندگی داری. امیدوارم با خوش قلبی و درستکاری، بهتر از من بلد باشی زندگی کنی و با رنج و گنج این جهان به خوبی کنار بیای.

آروم جونم 
اون روزی که از حس مادری نوشتم خبر نداشتم سرنوشت سر راهم چه شگفتانه‌هایی گذاشته. اوضاع جوری نبود که بشه تصور روشنی از آینده داشت و براش برنامه‌ریزی کرد. نمی‌دونستم می‌تونم به رویای مادر خوب بودن رنگ واقعیت بزنم یا نه اما یه کوله بار تجربه‌‌ی زندگی داشتم که بهش دلخوش بودم که احتمالا بلدم ‌از پس زندگی خانوادگیمون بربیام و چیزی که می‌خوام رو از دهان شیر و جگر اژدهای هفت سر هم که شده بیرون بکشم. پس غمت نباشه. تو من رو داری که حتی اگه هزار بلا سرم بیاد و هزار بار خطا کنم و کوتاهی ازم سر بزنه باز پا می‌شم، گرد و خاک لباسم رو می‌تم و میگم: یه بار دیگه از نو
زندگی، همه‌ی زندگی، همین از نو آغاز کردن‌ها ست و خورشید با هر بار طلوعش این پیام رو بهمون یادآوری می‌کنه. عزیزترینم! تو هم هر جای این دنیا که رفتی، هر خوشی و ناخوشی که از سر گذروندی، هر شکست، خطا و کوتاهی رو که مرتکب شدی برگرد. آغوش من همیشه برای تو بازه و تا همیشه‌ی عمرم حاضرم یک بار دیگه کمکت کنم تا از نو همه چیز رو بسازی.

 

 

پ.ن: به دعوت از نسرین عزیز از وبلاگ زمزمه‌های تنهایی

دعوت می‌کنم از شما دوست عزیزی که این پست رو خوندی؛ به ویژه فاطمه جان از وبلاگ "بلاگی از آن خود" و نارا جان از وبلاگ "راسپینا". همینطور گیسوکمند مهربان از وبلاگ "لاوندر"، تئو ی عزیز از وبلاگ " تئورین" و دوست عزیزم سمانویس


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ سارا بلاگ شهروز دانلود کده بیستمین فراخوان ملی پرسش مهر فروشگاه اس پی دی شاپ هوش پزشکی mahyatcomputer "سکوت من صدای تو" ترجمه مقاله فروشگاه اینترنتی